درباره حمیدرضا فریعقوبی

من حمیدرضا فریعقوبی ام لیسانس مدیریت بازرگانی و فوق لیسانس کسب‌وکار بین‌المللی (شاخه‌ی کارآفرینی) دارم. متولد و بزرگ‌شده‌ی ایرانم. سال‌ها به عنوان محتواساز، گوینده، کپی‌رایتر، مدیر خلاقیت کارگردان و تهیه‌کننده پروژه‌های مختلف تبلیغاتی، بازریابی -و گاهی هنری- فعالیت کردم. سال ۲۰۲۲ برای فوق لیسانس اومدم آلمان و فعلا هم همینجا همون کارها رو می‌کنم. پادکست ساختن رو دوست دارم. به نظرم پادکست مساوی “صداپیشگی” نیست و خوبه که همه‌ی آدما یه پادکستی چیزی از خودشون منتشر کنن.

گذشته، شروع پادکست انسان در جست و جوی معنا
و سرانجام، همپادکست

در میانه‌ی امیدهای واهی دهه‌ی هفتاد، در تابستانی داغ، وقتی هنوز موج‌های آسمان‌کوب قوی باز نشده و گونه‌گون رسوا نشده بودند، چشم بر جهان گشودم‌؛ در خانه‌ای که پدر و مادرم با چشم‌هایی درخشان انتظارم را می‌کشیدند.

روزها، کوتاه بودند و خیالاتم بلند.
شب‌ها، بلند‌ بودند و صبرم کوتاه‌.

هنوز املای واژه‌ها را نیاموخته بودم که «بیگانگی» را فراگرفتم؛ درست در نخستین روز مهدکودک.

بیگانه از دیگران، از بامِ «خیال» به دامنِ «صبر» می‌غلتیدم، ملال شب‌های بلند و سکوت‌های طولانی را با خیالِ بازی کردن با برادر کوچک‌تری که تنها آشنای زندگی‌ام بود، بر خود هموار می‌ساختم که ناگهان از جهان کوچکم جدایم کردند تا باسوادم کنند، خواندن و نوشتن یاد بگیرم و با «کلمه» -این نفرین ابدی، این دشنامِ پستِ آفرینش- آشنا شوم.

بیگانه از دیگران، خود را سرگشته چنان میان انبوهی از آدم‌ها یافتم، که بی‌درنگ به «کلمه‌ها» – این اَشکالِ عجیب و دَرهَمِ مسحورکننده- پناه بردم.

هنوز روزهای بلند تابستان در نظرم کوتاه و شب‌های کوتاهش برایم بلند و ملال‌آور بودند که ناگهان در میانه دههٔ هشتاد جهان انگار باژگونه شد.
چنان پرده‌ی سیاه بزرگی جلوی همه‌چیز آویختند که دیگر چشم، چشم را تا سال‌های سال ندید و نه شب بود و نه روز. نه «خیال» بود و نه «صبر».

هنوز بالیده نبالیده، ناگهان وقت تصمیم‌های بزرگ رسید، انتخاب رشته، جاه‌طلبی، شغل، جاه‌طلبی، پیشرفت، جاه‌طلبی، گم‌گشتگی، پشیمانی و انصراف از رشته تحصیلی در آخرین سال، شروع رشته‌ی جدید، جاه‌طلبی، فراموش کردن خود، جاه‌طلبی، جاه‌طلبی. دیگر فقط جاه‌طلبی. پناهگاه جدیدی برای سرگشتگی‌هایم.

در میانه‌ی تابستانی در دههٔ نود، خسته از نوشیدن آب‌های سیراب‌نکننده، مُرده از بی‌طاقتی، نفرت‌زده از همه‌ «صبر»هایی که تازه باید زین پس پیشه کرد، ناامید از جاه‌طلبی‌های بی‌معنا، سرگرم با واپسین خیالات «جهان‌پهلوان»، وسط اثاث‌کشیِ دوستی دیگر که برای همیشه می‌رفت، بی‌هیچ انگیزه‌ای، کتاب انسان در جستجوی معنا را که روی پیشخوان افتاده بود باز کردم، دکمه ضبط را فشار دادم و در کست باکس بارگذاری کردم.

صبح فردا، ناگهان، طوفان لایک‌ها و کامنت‌ها.
و اینگونه، پادکست انسان در جستجوی معنا متولد شد‌.

همه عمرم، به فرار کردن از «صبر» به‌ سوی «خیال»
و دوباره بازگشتن و پناه گرفتن زیر چادر «صبر» گذشته است: در واپسین سال‌های دهه نود، کبوترِ «خیال» -که حالا بیش از همیشه نشانم می‌داد که این منم که جَلد خانه‌ی اویم و نه اون جلد بام من- از جا بلند شد و بر بام یک تجربه کارآفرینانه نشست و چند سالی همانجا ماند. وقتی باز بلند می‌شد تا دوباره مرا به دامن صبر اجباری دیگری بغلتاند، دست دوستان و همکارانم را گرفتم تا بردمشان استودیو، می‌خواستم صدای همه‌شان را تا ابد در گوش‌هایم ذخیره کنم؛ دست به دامن کسری اسکندری شدم تا موسیقی‌اش را بسازد و اینگونه پادکست ملکوت بهرام صادقی تولید شد.

کمی بعد‌تر هم که خون مهسا و نیکا و دیگران شاهدی بر تاریخ شد از آنچه بر ما گذشت
و دیگر چه‌طور می‌شد پا در کافه‌های کریم‌خان و انقلاب گذاشت و جای خالی آن‌ها را ندید؟

بعد همه‌چیز را جمع کردم.
۲۶ سال خاطره، دوستی، موفقیت، شکست، نکبت و تلخی و بیگانگی را در ۴۰ کیلوگرم خلاصه کردم و سوار هواپیما شدم تا آلمان.

در آلمان باز با دوستان قدیمی‌ام تنها شدم: «خیال» و «صبر» عاقبت یک روز خیال مچِ صبر را خواباند و پادکست تاریخی خاطرات دربار متولد شد.

خلاصه، داستان من و پادکست‌‌هایم، این است.