امروز اگر تهران بودم، امیرعطا را کمی زودتر بیدار میکردم تا اخلاق خوشش هم زودتر بیدار شود، چایِ صبحانهاش را بخورد و همراهم شود.
امروز اگر تهران بودم سوار ماشینم میشدم راهم را میکشیدم تا خانهی آریا، درست نرسیده به میدان “تقسیم” به او زنگ میزدم و آنقدر آنتن نمیداد تا میرسیدم سر “کوهستان” جلوی در قلعه میایستادم، ماشین را خاموش نمیکردم تا صدای موتور ماشین را بشنود، خطهای خانهاش را صاف کند، قفلهایش را بزند، دستی به سر سگش -که دیگر نیست- بکشد و بیاید.
در را ببندد، چند بار امتحانش کند و بعد بنشیند؛ هنوز ننشسته، آتش سیگار به سقف ماشین بوسه زند. دو-سه مرتبه تا تهِ اتوبان “بابایی” برویم و با قهقه برگردیم و گرمای تابستان را به سرمای آبهویج-بستنیِ ناصر بسپاریم و زنده شویم.
راهم را میکشیدم از بزرگراه، بزرگراه صیاد شیرازی تا میدان سبلان؛ امیرعطا سیگارِ روشن به دستم میداد و بعد خیابان “عباسآباد”: چراغ پشت چراغ.
بعد اگر خوش شانس بودم و اتوبوسی از مقابل نمیآمد، “عروس لبنان” را میدیدم، شیب را میرفتم بالا، بعد سمت راست، سهروردی، باغ، علیاکبری، و بعد خانهی آرمان که در پناه شمشیرهاست.
امیرعطا از وسط ماشین به صندلی عقب میرفت. کابل آ یو ایکس را که تا الان با خیال راحت به موبایلش وصل کرده بود به آرمان و آهنگهای مورد علاقهاش واگذار میکرد.
آرمان، درحالی که لبهی کیف پول مشکی چرمش از جیب شلوارش بیرون زده، به سهشماره سوار ماشین میشد، گاز میدادیم تا روی پل کریمخان. تابلوی بزرگ انتشاراتی زیر پل را میدیدم که در نمایشگاه کتاب تهران شرکت نمیکنند. آرمان همصدا با “چارتار” میخواند. به شاهین زنگ میزدم؛ که خانه در دل نارنگ داشت. کَتها را باز میکرد راهش را از وسط کوچه میکشید. خیابان و ماشینها را به نگاه دقیقی میپایید و بعد سوار میشد و بعد گوشش را تیز میکرد تا صداهای اضافهی ماشین را بشنود و میان حرفهای دیگرش بگوید که باید کمکفنرهای ماشین را به مکانیک نشان دهم.
همه را سوار میکردم، زنگ میزدم نرگس و الناز و عاطفه و علی و فرید و ایمان و گلآسا و عرفان، همگی از دفتر یوسفآباد بیایند تا مدرسه “مبتکران”، تا هنوز “آقا تابش” صدایش در نیامده با هم برویم سر کلاس.
کلاسمان دیر شده است دیگر.
۲۷ آگوست ۲۵